حسن ، خدا خیرت بده مادر .........
دستشو گرفتم تا از تختش بلند بشه تا بعد از چند روز ببرمش توی حیاط و یه هوایی بخوره . گفت : حسن کجا بودی ؟! و من جا خوردم . موندم باید چی جواب این مادر خسته رو بدم ! اصلا چیزی برای بیان شرمندگی خودم دارم که به این مادر تنها و منتظر بگم !
مادر بریم بیرون اینجا گرمه . جام خوبه نمیام . مکثی کردم و گفتم مادر باید بریم تا یه هوایی بهت بخوره . اکراه داشت و من اصرار . بالاخره قبول کرد . مسیر صد متری تا حیاط رو تو پنج دقیقه طی کردیم و احساس می کردم لحظه به لحظه دستم رو محکم تر می گیره و گرمای اطمینان و محبتش رو بیشترد حس می کردم . حیاط رو که دید لبخندی زد و من خوشحال . ناگهان گفت : حسن ، خدا خیرت بده مادر . دیگه جون اومدن نداشتم آخه پاهام خشک شده بود ازبس که روی تخت خوابیدم و منتظرت بودم .
جونی دوباره گرفتم . اشک تو چشام جمع شد . اون منو حسن خودش می پنداشت و منم یه لحظه یاد مادربزرگم افتادم . احساس کردم این دعا رو از ته قلبش برام خوند و من تازه فهمیدم چقدر از خودم خجالت می کشم ! با تموم ادعایی که برای خودم داشتم نمی دونستم گوشه ی این شهر پدر بزرگ و مادربزرگایی هستند که منتظر سر کشیدن من هستند . منی که فقط برام یه ادعا مونده از راستی و درستی ! منی که فکر می کنم تو این ماه خیلی حواسم به همه جا جمعه و بیستم تو دینداری و روزه گرفتن ! منی که فکر می کنم ماه رمضون یعنی خوندن بالاجبار یک جزئ از قرآن ! قرآنی که معنیش رو هم نمی خونم چه برسه به اینکه بهش عملم بکنم ! فکر می کنم هفده ساعت روزه بودم و شاهکار کردم ! روزا بجای توجه به اطرافم و خیلی چیزایی که باید بهش فکر کنم ، همش به من فکر می کنم ! من و من و من ! آخر این ماه رمضونیم که میشه خوشحالم که به حساب خودم یه ماه روزه بودم و وقت متر و اندازه ی دور شکمه تا ببینیم تو این ماه چه کردم ! راستی چه کردم ؟! و دارم چه می کنم ؟!
وقتی مسول خانه ی سالمندان مرحوم انوری به من گفت : حالا یک سال و چند ماهه از افتتاح این مرکز میگذره و توی این بیابون دورافتاده چشم این پدر و مادرای پیر به در خشک میشه تا یه کسی بیاد و بهشون سر بزنه ! یه کسی بیاد بهشون سر بزنه تا از روزمرگی بیاند بیرون . تا یه کم خنده بهشون تقدیم بشه . تا یه کم محبت ببینند و محبت کنند . جون بگیرند که هنوز کسی هست که به اونا فکر میکنه . کسی هنوز هست که دوسشون داشته باشه . آخه خیلی از اونا تنها و بی سرپرستند . خیلی از اونا در عمق سکوت و غصه هستند . خیلی از اونا فراموشی دارند و فکر می کنند شما بچه هاشونید و.....
از خودم خجالت کشیدم که بعد از این مدت تازه من با اینجا آشنا شدم .........
میشه یک ساعت هفته یا ماهمون رو به دیدن افرادی اختصاص بدیم که تو این سرو صدای منیت ها و سرکشی ها ، مدتهاست غریب مونده اند . افرادی که ما رو فرزندان خودشون می پندارند و از ته قلب برامون دعا می کنند . حالا که جای پدر و مادرامون تو این دنیا خالیه و حسرت دعای خیرشون رو داریم ، میشه هنوز به افرادی محبت کرد و دعاشونو تو این ماه بندگی پشت سر خودمون داشته باشیم که از پدر و مادرامون کمتر نیستند . سر زدن به این مرکز خصوصی خیلی راحت و سادست و می تونید با یک جعبه شیرینی یا یک هندوونه اونا رو حتی برای چند دقیقه تو شادی خودتون سهیم کنید .