پیوند عجیب زندگی یک شهید والامقام خوانساری با روزی از روزهای گرم تابستان
عادت به تکرار مجدد پستهایم ندارم . ولی چون این پست رو دوست داشتم و برایم با ارزشه دوباره منتشرش می کنم .
چند روزی دغدغه اینو داشتم که اولین مطلب رسمی درنگ نامه رو چه چیزی بنویسم . درباره چه موضوعی ؟ با چه بیانی؟
تا اینکه خیلی اتفاقی و عجیب یه شب که تنها مشغول پیاده روی بودم ناخواسته به سر قبر شهیدی کشیده شدم که چند روزی کل زندگیمو تحت تاثیر قرار داد ! حال عجیبی داشتم ! تصمیم گرفتم در مورد ایشون اطلاعاتی جمع آوری کنم و وبلاگم رو با شرح حال این شهید بزرگوار افتتاح کنم . نمی دونم شاید خواست خدا این بوده ولی هرچی هست الان خیلی خوشحالم . توجهتونو به متن زیر جلب می کنم :
به مناسبت بیست و چهارم تیر ماه و ایام شهادت شهید محراب مولی الموحدین علی (ع)
پیوند عجیب زندگی یک شهید والامقام خوانساری با روزی از روزهای گرم تابستان
نچندان دور ، سرزمینی در همین حوالی ، قلب تپنده ایران سربلند ، خطه ای از بهشت برین که نام و نشانش دربردارنده بزرگی و جلال و جبروت ایزدیست . جایگاهش بس رفیع و قابل تعظیم در دفترچه تاریخ سرایم ایران اسلامی . و مردمان وجوانانش ، آری جوانانش ، یادآور نبوغ ، استعداد ، تلاش و ایثار در ذره ذره لحظات زندگیشان به پای مکتب و مسلک علی (ع) و بزرگ سرزمین خود یعنی ایران عزیز
خوانسار ،شهر چشمه های جوشان ز خون سرخ لاله های شهیدش ، تو را میخوانم
سر به زیر افکنده و راست قامتان تعظیم در پیش می برم در مقابل بزرگ مردان دین ، علم ، هنر و شهیدان سرافرازت ............
داشتن شهدای جوان بسیار ، در شهر خوانسار که در گوشه گوشه شهر همچون لاله های واژگونش خودنمایی میکنند برای همه ی ما باعث مباهات و درس آموزیست . جوانانی که چنان دل در کف عبودیت نهاده بودند که با لگام زدن به نفس و زندگی دنیوی خود به راستی ره صدساله را یک شبه پیمودند و برای ما آسایش و رفاه و امکان پیشرفت رقم زدند ! به راستی آن بزرگواران چه کرده اند و چه داشته اند که به این جایگاه رسیده اند ؟ گاه با کنکاش در زندگی این عزیزان به مواردی برمی خوریم که روزها ما را به تامل و تدبر در حکمت الهی و پیوند قلبی و معنوی آن بزرگواران با خدای خود فرو میبرد! نشانه هایی از حقانیت راهشان که حق تعالی برای گم نکردن مسیر زندگی سعادتمندانه ، آن را بر سر زندگیمان قرار داده !
امروز می خواهم در این ایام عالیقدر از شهیدی بزرگوار از شهر خوانسار سخن بگویم . مریدی از مریدان علی (ع) که داستان شهادتش پر است از تفکر و تامل و می تواند روزها ما را در ورطه ی تدبر و عبرت آموزی از قدرت و حکمت الهی مشغول بدارد ! شهیدی که چند روزیست ذهن نویسنده را به خود مشغول داشته و زندگی ، اهداف و انگیزهایش به طعام روح و جسم او بر سر سفرههای سحر و افطارمبدل گشته ........
شهید بزرگوار خدارحیم افغان فرزند مرحوم خدابخش از شهدای بسیار جوان شهرستان خوانسار می باشد که در روزی از روزهای گرم تابستان در 1344/4/24درمحله ی پایتخت شهرستان خوانسار در خانواده ای متدین و با صفا که به پیشه ی مقدس کشاورزی مشغول بودند چشم به جهان گشود . وی پس از دوران تحصیل در عنفوان جوانی به عنوان سرباز درجبهه های حق علیه باطل حضور یافت و سرانجام در روزی از روزهای گرم تابستان در 1364/4/24 درست در سالروز تولدش در بیست سالگی در اشنویه بر اثر بمباران هوایی به درجه شهادت نائل گشت !
شاید روزی که خدارحیم بر روی شانه های پدر با نجواهای اذان و اقامه او لبیک دین محمدی را می گفت از خدایش خواست تا سرنوشتش را آنگونه رقم زند تا در همین روز صدای بانگ اذان شهادتش را توسط پدر بشنود ! شاید روزی که او رهسپار جبهه می شد و از مادر خود بدرود می گرفت ، از خدای عزوجل مسالت میخواست تا از او قبول بدارد این جهاد فی سبیل الله را و شاید دوست داشت هر چه زودتر و قبل از رسیدن به سن بیست سالگی به آنچه که لایقش بود یعنی درجه رفیع شهادت نایل گردد ! هر بار که در عملیاتها شرکت می جست جز حسرت شهادت چیزی دیگر نصیبش نبود ! خدا صدایش را میشنوید اما اجابت دعا و آرزوی این جوان بااخلاص را گذاشته بود در وقتی معلوم ! وقتی که شاید خود خدارحیم هم باورش نمی کرد ! خدای حکیم همیشه می داند چگونه با بندگانش رفتار کند و با اجابت این بنده سرتاپا مخلص به همه ما درسی آموخت پر از قدرت و حکمت و چراغی افروخت تا راه این شهید گرامی هرگز در پیچ و خم روزگار محو نشود !
خدارحیم تا الان من
از تو برای اهالی خانه ات گفتم حالا بگذار چند جمله ای من از مادر و خانه ات برایت
بگویم . وقتی دیدمش در ایوان خانه تنها مشغول کار بود و زیر لب نجواهای علی وارانه
زمزمه میکرد ! می دانم که خوب می دانی چه می گفت ! همان لالایی هایی که کنار
گهواره برایت شب و روز زمزمه می کرد ! همانهایی که با آنها قد کشیدی و با علی(ع)
مانوست کرد ! تا چشمانش به من افتاد به یادت اشک در چشمانش حلقه زد و حق حق بغض
دوری ، گلویش را می فشرد ! از خوبیهایت می گفت ، از زحماتت ، از غیرت پاکت به خانه و
خانواده و زادگاهت .
مادرت جوانان برومندی تربیت کرده ! مثل خودت ! چهره اش پیر ، کمرش خمیده ، او دیگر تنها و سالخورده شده ! دیگر توان کار و تکاپو را ندارد ! خسته به نظرم می آید ! خیلی خسته ! خسته و تنها از جفای روزگار ! همچون خانه ی تیر چوبی باصفایت ،همچون محله ات پایتخت ،همچون شهر عزیزت خوانسار !
حالا دیگر خانه ات خالی شده از عشق و خلوص ، خالی شده از تلاش و تکاپو ، خالی شده از جوانانی برومند و پر شور و نشاط !
ای کاش بودی و می دیدی ! خدارحیم عزیز زندگی در خانه ات خوانسار برای جوانانش هر روز سختر می شود ! یادمان رفته این جوانها ی شهر بودند که برای سربلندی آن از جان مایه گذاشته اند ! خانه ات بیش از پیش سالخورده شده ! جوان در این خانه دیگر معنایی ندارد ! جوانان به وسیله ی قدرت گرفتن این و آن تبدیل شده اند و هر روز آنها را به بازی قدرت خود میگیرند ! جوانان را رانده اند به دور از خانه و کاشانه اشان ! خوانسار خسته و تنهاست ! خستگی از چهره مادر گونه اش می بارد ! آنها توان دیدن نابودی و فرسودگی شهرشان را ندارند ! آنها دیگر توان شنیدن شعارهای رنگارنگ اشتغال را ندارند ! حرفشان را کسی نمی فهمد ! احساس تنهایی می کنند ! تنها تر از هر وقت دگر ! ناچار به ترکند ! از عشق خود ! از خانه خود ! از مادر خود ! خدارحیم ما را دریاب و برایمان دعا کن
روحت شاد و یادت گرامی