شهیدی که واقعا طلبه ای بسیجی بود
حسین جان هنوز با نام شهید خواندنت برایم سخت است . سخت از این رو که باید فکر کنم دیگر نمی توانم چهره ی بشاش و خندانت را ببینم . هر چند میدانم شهدا زنده اند و تا ابد از معشوق خود روزی می خورند . پس ایمان دارم که هستی در لحظه لحظه ی خاطرات پیش روی مردم دیارت خوانسار . مردمی که بار اولشان نیست به تشییع فرشتگان زمینی خود می روند ! مردمی که پای انقلاب و نظامشان در راه امام حسین (ع) جانفشانی ها کرده اند . و امروز می روند با حسینی وداع کنند که حسینی زیست و پای مکتب امام و رهبرش تا آخرین قطره ی خونش ایستاد . می دانم که به واقع لیاقت جایگاه بهترین بندگان خدا را داشتی . لیاقتی که صالحان و قدیسان به آن همیشه حسرت برده اند و می برند ! حسین همنشینی با حسین مبارکت باشد . چه سعادتی است همراه حسین بودن . هنوز دو هفته از اربیعنش نگذشته که اینطور بی قراری کردی ! بی قراری که باعث شد از ما خاکیان دل بکنی و نزد افلاکیان بروی . برادر خوشت باشد در رکاب حسین بودن ....
حسین صبوحی از با اخلاص ترین جوانانی بود که تا به امروز در زندگی خود دیده بودم . ذکر خاطراتی از این شهید والامقام که بی ارتباط با شهادتش هم نمی باشد ، خالی از لطف نیست :
روز بیست و نهم مرداد ماه 1392 فراخوان دوره ی تکمیلی بسیج به دستم رسید . خوشحال از اینکه این دوره را با دوستانی همچون حسین طی خواهم کرد ، شادمان به محل فراخوان رفتم . در راه جز به کسری خدمت سربازی و بیشتر شدن احتمال خدمت کردنم در شهر خوانسار نمی اندیشیدم . در همان روز اول در جمع حدود هشتاد نفری که داشتیم ، وجود سه روحانی ملبس در جمع که حالا قرار بود یک ماه هر روز پیش هم باشیم نظرم رو جلب کرد . دوره شروع شد . برادران روحانی بر خلاف دوره که اساسی نظامی داشت و با توجه به تاکید مقامات مربی مبنی بر پوشیدن لباس نظامی ، چند روز اول از درآوردن لباس روحانیت خود خودداری می کردند ! این امر علاوه بر راحت شدن دوره و خصوصا کلاسهای تمرینی و نظامی ، احترام همگی خصوصا مربیان را هم برای آنها در پی داشت . در نتیجه فرصت برای ایشان فراهم بود تا خواسته یا ناخواسته کمتر از سختیهایی که همه ی بچه ها می کشیدند در امان بمانند ! غروب نشده کلاسها را هم برای نماز ترک می کردند . در کلاسهای ورزش و نرمش و رژه هم کمتر اذیت می شدند . وضع به گونه ای پیش رفت که صدای اعتراض بچه ها و خصوصا حقیر از وضع موجود درآمد ! و...
اما حسین از روز اول با لباس عادی وارد دوره شد ! خیلی ها یا بهتره بگم تقریبا همه به غیر چند نفر از دوستان صمیمیش نمی دونستند که حسینم طلبه است ! اون خیلی عادی و راحت با همه برخورد می کرد ! دوست داشت با بچه ها باشه هرچند اگر سخت بهشون بگذره ! در حالی که میتونست راه بهتری رو برای سپری کردن دوره برا خودش انتخاب کنه ولی از این کار صرف نظر می کرد ! یک روز با تعجب و لحنی تند گفتم : حسین مگه تو طلبه نیستی ؟! پس چرا یک روز با لباس روحانی نمیای تا همه ببینندت و بفهمند تو هم روحانی هستی ؟! پسر مگه مخت تاب برداشته این همه سختی می کشی هیچی هم نمیگی ؟!
در پاسخ به من گفت : روحانیت مقدسه و باارزش . لباس روحانیت وسیله ایه که تا راه رو گم نکنیم نه اینکه ابزاری باشه تا ما راه رو گم بکنیم !
جالب تر این بود که تو اون دوره حسین از کمر درد شدیدی هم رنج می برد ! ولی برای یکبار هم لباس روحانیت رو نپوشید و به کسی هم نگفت من طلبه ام! اون با وضعیت بیماری که داشت همراه و هم پای ما تو دو و تمرین های سخت نظامی ، پیاده روی های طولانی و تمرین رژه لحظه ای کوتاهی نکرد ! حتی یبارم با هم تنبیه شدیم و مجبور شدیم کف حیاط رو غلت بزنیم ! هر چند اون روز اشتباه از من بود ولی اونم منو تنها نذاشت و درد کمر رو به جون خرید تا دوستش خجالت نکشه ! کار به جایی رسید که بیماری کمرش عود کرد و نتونست چند روز ما رو همراهی کنه ! ولی بعد چند روز دوباره دیدیم حسین با همون وضع عادی خودش به ما پیوست !
همیشه می خندید و با همه خوش و بش می کرد ! با ماشینی که داشت بچه هایی که راهشون دور بود رو میرسوند و تو مرام و معرفت سر سوزنی کم نمذاشت ! آخر دوره که رسید همه ازش خوششون اومده بود و تازه یه رفیق مخلص و بامعرفت رو پیدا کرده بودند !
یه روز اوایل مهرماه 1392 دیدمش . اون روزا دنبال کارای سربازیم بودم و به هر دری میزدم تا خدمتم راحتر بشه . گفتم حسین خوش به حالت سربازی که برا تو راحته . آموزشیت که به واسطه ی دوره ی تکمیل حذف میشه . طلبه هستی . تازه اونم طلبه ی حوزه ی آقای امام جمعه . بسیجی فعال هم که هستی . متاهلم که هستی . خونوادتم که شناخته شده و مومن و انقلابی اند . دیگه چی میخوای ؟! می تونی بری دوره تبلیغ و اصلا پادگان نری ! پادگانم که بری با توجه به تمام مزایایی که داری یه پذیرش راحت میگیری و میای سپاه خونسار .
حسین اون روز پاسخی به من داد که تا به امروز هیچ وقت فراموشش نمی کنم !!! :
ایمان جان من اگه بسیجی هستم اولا توفیق الهی بوده و دوما وظیفمه . برا وظیفه که آدم مزایا نمیگیره . طلبه بودنم هم باعث نمیشه من نرم سربازی واقعی و پادگان . منم دوست دارم و باید مثل تموم جوونای این سرزمین همون سختی و مشقت رو تحمل کنم . همون سختی که یه جوون ساده و بیکس روستایی می بینه من هم باید ببینم . باید آدم با مردم باشه و همراه مردم . نباید طوری راه برم و حرف بزنم که بقیه فکرکنند من و امثال من تافته ی جدا بافته ایم . من هنوز یک طلبه ساده هستم و هیچ گاه خودم رو در حد یک مبلغ عالم و عادل نمی بینم . اگه قانون این اجازه رو به سربازای متاهل داده که بیاند تو شهر خودشون خدمت کنند و اگه خدا خواست من میام اینجا و اگه خدا نخواست هرجا خودش اراده کرد من هم مطیعشم .
اون روز نتونستم حرفهای حسین رو باور کنم چون از جنس اون و امثال اون نبودم ! با خودم گفتم با تمام مواردی که براش یادآوری کردم و مهمتر آشناییت هایی که به واسطه ی خودش و خونوادش با برخی مسوولین داخل و خارج شهرستان داره، حتما میاد سپاه خونسار و حتما فردا میره دنبال پذیرشش !
اما وقتی شنیدم حسین دوره ی آموزشی رو در زابل و خارج از ارگان سپاه داره خدمت می کنه فهمیدم که برای پذیرشش تلاش نکرده هیچ ، تسلیم خواست معشوق خودش هم هست . حسین با نیت پاک و خلوصی که داشت در ادامه نه در خوانسار بلکه در شهری دیگر غیر از وطن خود یعنی گلپایگان ، اونم تو سخت ترین و خطرناک ترین جایی که می تونست باشه ، یعنی نیروی انتظامی مشغول خدمت شد .
اونجا بود که فهمیدم چقدر دور هستم از بندگان واقعی خدا و امروز فهمیدم چرا حسین لذت راحتی ، منافع دنیوی و زندگی در وطن و در کنار خانواده و همسر خود و مزایای دنیوی را به راحتی پشت پا زد و فقط به پروردگار خودش فکر می کرد و به واقع تسلیم فرمان الهی بود .
آخرین دیدار :
یه روز تو مغازه نشسته بودم که حسین با لباس نظامی اومد پیشم . طبق معمول خوشحال شدم و کلی شوخی کردیم و خندیدیم .
ایمان دیدم تو خوانسار نیوز اطلاعیه زدی برای جمع آوری بذر گل زرد برا گلستانکوه . پسر کار خوبیه . منم چند نفرو میشناسم که این بذر رو دارند حتما برات گیرش میارم و ایشالله گلستانکوه پر میشه از لاله های زیبا .........
و امروز نه گلستانکوه بلکه خوانسار پر شده از شما لاله های سرافراز و گلگون کفن .......
به یاد تمام شهدای والامقام خوانسار خصوصا شهید حسین صبوحی :
الهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
اگر بارانی شود هوای دیدگانم ، یقین دارم که اینبار دیر می پاید لبخند رنگین کمان را.
چقدر باید این فرشته آسمانی باشد ، که از حصار تمام تعلقات دنیایی و کیلومتر ها فاصله جغرافیایی ، این چنین وجودم را از زمین برکند؟
خدا رحمتشون کنه
اگه حدسم درست باشه ایشون تو همین حادثه درگیری با سارقان تو گلپایگان شهید شدن.درسته؟