پنجره ی برفی من
کتاب رو ورق میزنم و کنج یه اتاق کوچیک ولی گرم ، پشت میز همیشگیم سرگرم مطالعم هستم . میزی که منو یاد دوران دبیرستان میندازه با کلی خاطره ی شب امتحانی . سکوت همه جا رو فراگرفته ! صدای تیک تیک آونگ ساعت دیواری شده آهنگ آرامش من که یباره سرمو بالا میارم . شب از نیمه گذشته و من چند ساعته ذهنمو حسابی لابه لای ورقه های کتاب روانشناسی پنهان کرده ام . ذوق می کنم که صد صفحه رو تو دو ساعت خوندم و الان باید یه استراحت کوچیک داشته باشم . بلند میشم و یه تاب کوچیک تو اتاق میزنم . چقدر امشب سکوت قشنگی حکم فرماست ! یه حسی به من میگه برم کنار پنجره ی کوچیک اتاق و ببینیم بیرون چه خبره ؟! پرده رو آروم میکشم کنار . شیشه ها از سردی هوا مات شدند . با کف دستم یه قوس کوچیک روی شیشه می کشم . حالا بهتر میشه بیرونو دید . سرمو میچسبونم به شیشه ی سرد و خیس پنجره . چشمامو گرد می کنم و یهو هیجانی آشنا منو فرا میگیره . شگفتی و شادی و ذوق توامان عجب می چسبه . اونم وقتی با خاطرات کودکیت تداعی بشه : اِه ! داره برف میاد !
جمله ای که مدتها بود دنبالش می گشتم ! دیگه داشتم به نشنیدنش عادت می کردم !
کِی این همه برف اومده و من نفهمیدم ! چقدر قشنگه ! چقدر همه چیز عوض شد یهویی ! سرمو از شیشه می کشم عقب و با لبه ی آستینم شیشه رو بهتر پاک می کنم . حالا این بار چشامو بهتر میارم کنار شیشه و با لذت بیرونو نگاه می کنم .
دنیای زیبایی روبروی من باز شده که یساله اومدنشو به انتظار نشسته بودم ! یه باغ آلو با درختای بلند گردو و صنوبر که دور تا دور باغ رو حصار کردند . با جوب آبی که از بالای باغ داره خیلی آروم و بی صدا رد میشه و یه خیابون سفید و سرد برفی که حالا دیگه انقدر برفی شده که بعید میدونم تا صبح کسی ازش رد بشه ! و یه چراغ قرمز رنگ که تازه چند روزه لامپشو عوض کردند و حسابی داره پر نوری می کنه روی دونه های برف . نور قرمز همه چیز رو قرمز رنگ کرده ! انگار دستی افسون گر مشتی رنگ سرخ پاشیده روی تابلوی پنجره ی من ! حالا فهمیدم چرا انقدر سکوت معناداری تو اتاق پیچیده ! همه ی طبیعت دارند با این چیره دستی الهی عشق بازی می کنند و من غافل مونده ام ! دوباره با آرامش بیشتر نگاهامو تیز تر می کنم تا از غافله ی سرمستی طبیعت جا نمونم ! میخوام برم تو بوم نقاشی پنجرم ولی یه شیشه سرد جلوم هست که میگه تو غریبه ای نیا تو ! پس از همون بیرون به تابلو نگاه می کنم و فکر می کنم این هدیه ی خداونده به من پس نباید خرابش کنم . راضی میشم از بیرون به قاب پنجرم نگاه کنم .
آسمون امشب قرمز رنگ شده و دونهای برف تلالوئی دارند از جنس آرامش . یکم که فکر می کنم ، دلم براشون میسوزه ! انگار با هم مسابقه گذاشتند و راه طولانی رو دویدند تا رسیدند بهمون . تو رسیدن به زمین از هم سبقت می گیرند ! نمی دونند تَه این مسیر تاریک و سرد ، زمینیه که باعث مرگشون میشه ! اگه می دونستند خورشید با پرتو گرمش فردا روزی منتظر آب کردنشونه انقدر عجله نمی کردند ! یاد زندگی خودمون میفتم ! ناراحت میشم و نگاهمو میچرخونم سمت شاخه های صنوبر ....
وای خدای من ! یه کلاغ سیاه نشسته روی نوک شاخه ی آخری صنوبر ! بلندترین جای ممکن ! احساس می کنم اونم مثل من امشب حسابی خوشحاله و نرفته بخوابه ! خودش جمع و گرد کرده تا گرمای بدنش نره بیرون ! یاد حرف آجیم افتادم که می گفت : مانی قِلا عاشق وَرفو وُ مادامی که ورف نورو همژ دُوژو ورف ، ورف ، ورف ... و اونحَل که ورف بیو از ذیقژ نَشو می لُونژ ...بهش خیره میشم . شاخه ای که نشسته خیلی نازکه و بلند ! گاهی از زور سنگینی کلاغ به این طرفو و اون طرف خم میشه ! ولی کلاغ سیاهه تابلوی من ، محکمو با آرامش سرجاش نشسته ! اونم با شاخه آروم این طرف و اون طرف میشه ولی خونسردی خودشو حفظ می کنه ! راستش یکم بهش حسودی می کنم !
در این بین ناگهان شاخه های بید کنار خیابون نظرم رو جلب میکنه ! از سنگینی برف کمر خم کرده ولی باز مشتاقانه از این مهمان الهی با آغوش باز پذیرایی می کنه ! چقدر فداکارانه خودشو در مقابل سختی سنگینی و سردی برف فدا می کنه تا یه وقت مهمونش نرنجه ! بازم یاد زندگی خودم میفتم و از شاخه های بید خجالت می کشم !
حالا لحظه به لحظه برف داره شدید تر و بیشتر میشه . دو طرف جوب آب برف زیادی نشسته . حس می کنم دونه های برف میخواند دستشونو به هم برسونند و جلوی آب رو بگیرند ولی آب خیلی آروم به مسیر پیچ در پیچ خودش ادامه میده ! احساس آبو می تونم درک کنم ! اون بدون هیچ عصبانیتی کاری به اطرافش نداره و فقط راه جلوشو میبینه و محکم و پیوسته بدون اینکه خستگیشو نشون بده داره به تلاشش ادامه میده و با برف می جنگه ! می دونم خیلی خسته شده ولی به روی خودش نمیاره ! اینو از کوره ی داغ آب که مدام داره بین دونه های برف بخار می کنه می فهمم ! بازم یاد زندگی و نوع تلاش خودم میفتم و بیشتر از آب خجالت میکشم !
در عمق احساساتم غوطه ورم که تک سوزه ی شغالی رنگ تازه ای به بوم نقاشی میپاشه ! خودمو بیشتر جمع و جور می کنم ! منتظرم تا سمفونی دست جمعی شغالها رو بشنوم که ناگهان همه با هم به یکباره شروع به سوزه کشیدن می کنند . سعی می کنم پیداشون کنم ولی نمی بینمشون ! خودشونو توی باغای سرد و تاریک مخفی کرده اند ! ولی می دونم این آوازیست از روی شادی ! به یکباره صدا اوج میگیره و به یکباره قطع میشه . سفری به کودکی میکنم و به یادم میاید وقتی که بچه بودم و اذیت می کردم . و بابام بهم می گفت : شِغالَه حالا اِچّو سر وقتِد . بِین دُورو زیزَد کِشو .... یادش بخیر . از چه چیزایی میترسیدیم که حالا دیگه برای بچه های امروز معنایی نداره ! ولی حالا من با صدای اونا آرامش میگیرم ! چقدر قشنگه !
بازم خیره میشم و نگاهمو به سمته دیگه ی تابلوی شیشه ایم میچرخونم . خنده روی لبام میشینه ! اصغر آقا رو میبینم که از ذوقش داره برف پشت بونشو پارو میکنه ! اصغرآقا تنها همسایه ی غریبه ی خونواده ی ماست که عمو خطابش می کنیم ! بزرگترا می گند عمو اصغر از بچگی عاشق برف بوده و هر وقت برف میومد میزد بیرون و همیشم باباش دنبالش بود تا به خاطر این کاراش کتکش بزنه ! میگند یبار که باباش اینا رفته بودند تهران ، برف شروع به باریدن میکنه و اصغر آقا از ذوقش تا یه روز فکرو ذهنش برف میشه و به همین دلیل یادش میره شیر گاوا رو بدوشه و بهشون آب و کاه بده ! وقتی باباش از تهران میاد و این منظره رو میبینه اونو میندازه تو جوب آب یخ تا تنبیه بشه ....! با شنیدن این حکایت همیشه دلم براش میسوزه که چرا هیچ وقت درکش نکردند ! ....
اصغر آقا میدونه برف هنوز سنگین نشده ولی به خاطر اینکه بیرون باشه و برفو بهتر لمس کنه رفته پشت بوم و داره حسابی حال میکنه ! یکم بهش خیره میشم و به این حال و هواش بازم یکم حسرت میخورم !
با کمال تعجب میفهم یه ماشین داره از خیابون رد میشه ! آخه صدای زنجیر چرخش قبل از خودش میاد و به یکباره سرو کله ی ماشین بعد از پیچ تند خیابون معلوم میشه . آروم داره میره و فکر میکنم این رنوی سفید رنگ پیر و خسته تا حالا چنتا برف سنگین تو خونسار رو دیده ! شاید با این که پیر شده ولی به این برف کم حجم امشب میخنده و سرمست از اینه که هنوز داره چرخاش میچرخه و هنوز زندست ! به خاطره ی برفای سنگین قدیمش مینازه و تجربشو به رخ همه ی ما میکشه ! فکر می کنم مثل اون که انقدر پیر و خستست ولی باز باید با زندگی ، زندگی کرد ! خوش بحالش ....
یه خانم و یه آقا تو ماشین نشستند که احساس می کنم اصلا زیبایی بیرونو نمیبینند ! خودشونو سرگرم حرفای روزمره و خسته کننده ی تلخ و سیاهرنگ زندگی کرده اند ! معلومه دارند باهم بحث می کنند ! اینو از آروم روندن ماشین و سر و دست تکون دادن دوتاییشون می فهمم ! احتمالا این موقع شب دارند از مهمونی برمی گردند و حتما دارند رفتار صاحب خونه رو آنالیز می کنند ! و شاید تو دلشون دارند زندگی اونا رو با زندگی خودشون مقایسه می کنند ! شاید خانمش داره میگه لباس مریم خانمو دیدی ؟! رفته عین لباس من خریده ! مبلاشونو دیدی چقدر دهاتیه ! مثلا به قول خودشون تازه عوض کردند ! و آقا هم میگه : علی آقا همش پیش من مینالید که ندارم ، بدهکارم و.. نمیدونم پس از کجا آورده این زندگی رو هر روز به روز میکنه و... و من افسوس میخورم که چرا این قسمت تابلوم حواسشون به این رنگ آمیزی تابلو نیست ؟! چرا زندگی واقعی بیرون رو نمی بینند ؟! چرا لذتشو نمی برند ؟! حواسشون به چیزایی که فکر می کنم وصله ی نا هماهنگ این تابلوند ! ولی خب شاید بودنش به قشنگی این منظره کمک می کنه ...
حالا نیم ساعته که من دارم بیرونو می بینم و به خود میام که وقت خوابیدنه تا روزی دیگر و شبی دیگر در آرزوی باریدن برف ! آرزویی شیرین از دوران کودکی ! دورانی که برفو بخاطر تعطیل شدن مدرسه دوست داشتیم ولی امروز دوستش داریم به خاطر همین خاطره ها ! آرزوی برف دیگر و باز تداعی تموم بچگیهامون ! شاید این آرزو دیگر برای من تداعی نشه ! شایدم به زودی و شایدم تا سال دیگه باید منتظرش موند .....
سلام
اقای شهریار آخوندساداتی یکی از دوستان وهم محلیهای دوران نوجوانی وجوانیم بود ...وی یکی از جنگ زده های خرمشهری بود، ایشان اصالتا خوانساری (سنگ شیری)بودند...وی متولد جنوب کشور(شهرخرمشهربود)،اوهیچگاه برف بخود ندیده بود مگربه تصویر،سالهای(60-61-62)دوران راهنمائی(مدرسه 22بهمن-عمادیه سنگ شیر)سالهای برف وباران ،سالهائیکه ابرهای سیاه وقرمز شبانه و روزغوغا میکردند ،هرگاه میان زنگ تفریح به حیاط مدرسه میامدیم وی مات ومبهوت شیطنتهای ما میشد ،اهان یادم رفت کمی از خصائص شهریار براتون بگم اولن وی بسیار درشت اندام بود دومن خیلی مهربون بود سومن خیلی شیرین زبون بود ابدا اهل مناقشه ودر گیری و بازیهای خطر ناک نوجوانی نبود بیشتر نظاره میکرد تا مشارکت بعدها کم کم یه نمه اهل شوخ منشی شد اما خیلی کم ،بعدشم که بدلیل اشتغال در ارگان سپاه از ما جدا شد و رفت ......اون خیلی ازباریدن برف تعجب میکرد اون میگفت هیچوقت خرمشهر بخودش برف ندیده بود ،اون با اینکه خیلی درشت اندام بود ولی گاهی از سوز سرما وبوران وکولاک میلرزید وهرگز موقع زنگ تفریح در چنین مواقعی بیرون نمیامد وحسابی بخاری نفتی مشت اکبر (خدابیامرز)را دودستی بغل میگرفت ...یادم خیلی از بچها وحتی خود من یواشکی دور از چشم اقای توحیدی ودیگرمنظمین (ناظمین مدرسه )برفگوله میکردیم ومیذاشتیم تویقش ،یا رو نمیکتش ،ویا ....اما او هرگز نمیرنجید بلکه میخندید از قضا بچه بخاطر خندهای شادش بیشتر مطمع شیطنت با وی میشدند .....راستی اون روزا برفا از هم دیگه سبقت میگرفتند تا بیان تو سرزمین ما اب بشند و برند تو دلای گرممون ...حالا چی انگار برفاهم دیگه نمیخان یه سری به ما بزنند ...یهوئی بقول قدیمیا یه (زیزال ورفی اچو فارغ).....اما از اینکه شهرستانهای فریدن وفریدونشهر برف حسابی اومده جای شکرش باقیه بازم بقول قدیمیا میگن (او خوسار به ورف فریدنو)....اینم خاطره ی ورفی من