درنگ نامه

هرگاه در کاری که برایت پیش آمده است احتیاج به مشورت پیدا کردی ابتدا آن را با جوانان در میان بگذار؛ زیرا جوانان تیز هوش تر و از سرعت حدس بیشتری بر خوردارند٬ سپس درباره ی آن با میان سالان و پیران رایزنی کن تا عیبش را بیابند و نیکش را برگزینند؛ چرا که آنان از تجربه بیشتری برخوردارند. منبع : شرح نهج البلاغه لابن ابی الحدید ٢٠/٣٣٧

درنگ نامه

هرگاه در کاری که برایت پیش آمده است احتیاج به مشورت پیدا کردی ابتدا آن را با جوانان در میان بگذار؛ زیرا جوانان تیز هوش تر و از سرعت حدس بیشتری بر خوردارند٬ سپس درباره ی آن با میان سالان و پیران رایزنی کن تا عیبش را بیابند و نیکش را برگزینند؛ چرا که آنان از تجربه بیشتری برخوردارند. منبع : شرح نهج البلاغه لابن ابی الحدید ٢٠/٣٣٧

درنگ نامه

با سلام خدمت شما ، هدف از این وبلاگ ایجاد لحظه ای تامل بر روی مسائل جاری زندگی است پس می توانیم با اندکی درنگ نسبت به مسائل روزمره ، زندگی را این بار با هم و از دریچه ای دیگر بنگریم .

آخرین نظرات
  • ۱۲ اسفند ۹۵، ۱۰:۱۸ - محمد
    سلام

۳ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

در شب قدر ، خدا به دنبال بهانه ای برای بخشش بندگان است
امشب تو بهانه بخشش گناهانمان باش یا علی . . .


التماس دعا...

 

 

 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۹۴ ، ۰۳:۰۹
ایمان نبی

مدتی بود منطقه ی بکر و سرسبز مالگاه که در حقیقت به ریه های سبز خوانسار معروف است ، در سکوتی تامل برانگیز ، در معرض آسیب جدی و نابودی بزرگی قرار گرفته بود . عریض سازی بی دلیل و بدون برنامه جاده ی خاکی و به بیان بهتر کوچه باغ مالگاه آن هم توسط چند تن از افراد ذی نفوذ و در نتیجه در خطر افتادن جان درختان گردوی بیشماری که سرمایه های عمومی شهر محسوب می شوند و  متاسفانه اقدام به این نابودی به بهانه ی تردد راحت عزاداران حسینی در پنج روز ماه محرم ، مساله ای بود که هر دوستدار خوانسار را متاسف و اندوه ناک می کرد .

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۴ ، ۰۱:۴۸
ایمان نبی

 

 

دستشو گرفتم تا از تختش بلند بشه  تا بعد از چند روز ببرمش توی حیاط و یه هوایی بخوره . گفت : حسن کجا بودی ؟!  و من جا خوردم . موندم باید چی جواب این مادر خسته رو بدم ! اصلا چیزی برای بیان شرمندگی خودم دارم که به این مادر تنها و منتظر بگم !

 

 مادر بریم بیرون اینجا گرمه . جام خوبه نمیام . مکثی کردم و گفتم مادر باید بریم تا یه هوایی بهت بخوره . اکراه داشت و من اصرار . بالاخره قبول کرد . مسیر صد متری تا حیاط رو تو پنج دقیقه طی کردیم و احساس می کردم لحظه به لحظه دستم رو محکم تر می گیره و گرمای اطمینان و محبتش رو بیشترد حس می کردم . حیاط رو که دید لبخندی زد و من خوشحال . ناگهان گفت : حسن ، خدا خیرت بده مادر . دیگه جون اومدن نداشتم آخه پاهام خشک شده بود ازبس که روی تخت خوابیدم و منتظرت بودم .

 

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۴ ، ۰۲:۵۰
ایمان نبی