تفاوت حال ما
در گذشته های نچندان دور تاریخ این مرز و بوم .آنجا که ذهن پدربزرگان و مادربزرگانمان یاری می کند خیر و برکت در این شهر همواره و در همه ی روزهای زندگی حتی در زمانهای قحطی و جنگ و بیماری به فور یافت میشد. در عین پیشرفت و بزرگی فرهنگی غنی داشتیم. اصالت داشتیم. و راه و رسم درست زندگی کردن را به شهرهای دیگر می آموختیم. و حاصل چیزی نبود جز پرورش مردانی که امروز یاد و نامشان را باید در تقویم فرهنگی کشور بیابیم. و در این بین نگاهی به امروزمان انداختم و حس کردم چقدر عوض شده ایم! انگار سالخوردگانمان حرفهایی که از خوانسار می زنند مربوط به دنیایی دیگر است ! گویی از وهمیات و خیالاتشان می گویند. حس این خاطرات برای من سخت است.
آنجا که رسم بود نزد بزرگتر برویم و ارشاد بگیریم و حرمتها داشتند. آنجا که پدران و مادرانی با دسته های پینه بسته و یقه هایی چرک داشتیم ولی در کنار بودنشان برایمان افتخار بود نه خجالت. از بردن پیشه ی پدری واهمه نداشتیم و نان حلالش را عزیز می دانستیم. آنجا که از حال همسایه باخبر بودیم. حال محل را می دانستیم و مشکلاتش را در مسجد محله حل می کردیم و به بیرون نمیبردیم. مرد عمل بودیم نه وراجان و جارچیان سست اندیش.
محرم اسرار بودیم و آبروها به بهانه های پوچ نمی ریختیم. آنجا که دیوارها را کوتاه می گرفتیم و زیبایی و برکت را ارزانی می داشتیم. آنجا که لقمه ها کوچک در پیاله های گلی می گرفتیم و صفای جمع را به منیتها نمی فروختیم. آنجا که برای حفظ زیبایی های شهرمان دست به لااله هایش نمی زدیم و اومد و نومدها را به بهانه می گرفتیم و آنجا که درختان را می کاشتیم تا به امروزمان هدیه دهیم و دست به اره ها نمی شدیم. در عین مخالفت اندیشه ها همراه هم بودیم و یک صدا می شدیم و آوای خوانسار خوب را زمزمه می کردیم ولی امروز همه چیز را برای خود می خواهیم و آوای منیتها را زمزمه می کنیم...
به راستی ما برای فرزندانمان پدرانی خلف نخواهیم بود.